حنیفاحنیفا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

حنیفا مورچه ی قشنگ مامانشه

بَشه قا

    ی ه روز تلویزیون روشن بود . برنامه ی کودک و نوجوان بود. مجری گفت :بچه ها (حالا هرچی ،بقیه شو یادم نمیاد چی گفت.) دیگه از اون به بعد بعضی وقتا که داری (مثلا) صحبت می کنی یهو وسط حرفات می گی : بَشه قا.یعنی بچه ها.  
26 اسفند 1391

ملوان زبل

ا لان که من داشتم چند تا پست قبلی رو می نوشتم خاله فائزه داشت بهت صبحانه می داد. رکورد رو زدی. دوازده و ربع بیدار شدی.البته شب هم نزدیک 1 خوابیده بودی. می رفتی بغل خاله فائزه سرپا وایمیسادی .خاله می گفت:حنیفا چی کار می کنی.جواب می دادی: بالا.   با قاشق کرکه برمی داشتی می خوردی خودت. یه قاشق چایخوری نصفه کره برداشته بودی .با خوشحالی قاشق رو گذاشتی توی دهنت.دقیقا انگار ملوان زبل داره اسفناج می خوره.
26 اسفند 1391

صیدا می ده.

د اشتم با لپ تاب کار می کردم. صداش قطع شده بود. به دایی محمد گفتم :لپ تاب صدا نداره. دیگه کفشدوزک خانوم هروقت لپ تاب رو می بینه می گه:صدا می ده.
26 اسفند 1391

چاقّو

وقتی می خوای به چاقو دست بزنی بهت می گم که چاقو خطرناکه و کوچولوها نباید بهش دست بزنن. و با خوش خیالی فکر می کنم شما کاملا متوجه شدی و حرفمو گوش می دی. دیروز خاله فائزه داشت سالاد درست می کرد. مورچه کوچولو هم مدام می خواست چاقو رو از دستش بگیره. خاله داشت می رفت که چاقو رو برداره ببره از دست شما. افتاده بودی دنبال خاله و می گفتی : چاقّو.
26 اسفند 1391

سمانا

ب عضی وقتا می گفتی :سَمانا نمی دونستیم یعنی چی. تا فهمیدیم یعنی: سلام علیکم حالا دیگه می گی :سَدام اما ما هنوز به جای سلام می گیم:سمانا به جای سلامتی می گیم:سَمانتی. به جای سلام برسون می گیم:سَمان برسون. ...
25 اسفند 1391

لباس بالا نافی

یه لباسی هست وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی مانِ (مامان دیگه) برات خریده بود. امروز بعد از چند وقت برات پوشیدم. تا بالای نافت میاد.
25 اسفند 1391

داخو بیگیم

ناخن گیر آوردم ناخناتو بگیرم. اجازه ندادی. ناخن گیر رو برداشته بودی برای خودت. بهت می گم:ناخن گیر رو بده من. می گی: داخو بیگیم(ناخن بگیرم). بهت گفتم :ناخناتو بگیر. ناخن گیر رو می بردی روی انگشتت. گفتم بیا ناخن منو بگیر .ناخن گیر رو اوردی روی انگشتای من گرفتی. برای مامانی ،خاله فائزه و دایی محمد هم ناخنشونو گرفتی و سریع نگاه می کردی ببینی داوطلب بعدی کیه .
25 اسفند 1391

آبه

دیروز چندساعتی رو با خاله فائزه تنها بودی. خاله فائزه کلی باهات بازی های مختلف انجام داده بود. یه تشت آب آورده بود و باهات بازی می کرد.   یه لحظه رفته بود توی آشپزخونه.دیده بود مورچه کوچولو سریع تشت آب رو برداشت و داره دنبالش می ره. بله آب هم ریخته بود روی زمین. خاله فائزه با دلخوری نگاهت کرد و مونده بود بهت چی بگه که برگشتی گفتی: خاله آبه. البته با لهجه ی خودت که می گی :خالَ آبه.
25 اسفند 1391
1